میرزا کوچک؛ سرَّش با سرش دفن شد!

▪️برف سنگینی باریده است … میرزا کوچک در شهر و دیار خود جز یک رفیق شفیق آلمانی کسی را همراه خود ندارد … هیچ مردی را دور و بر خود نمی بیند … او به دعوت شیر زن آذربایجانی، راه کوهستان را پیش گرفته است و به سمت آستارا می رود … در کولاک برف و طوفان بدون راه بلد، مسیر را گم کرده است … نمی داند به کجا می رود ولی می داند لاشخورها در پی اویند و او باید برود! …

▪️برف سنگینی باریده است … میرزا کوچک در شهر و دیار خود جز یک رفیق شفیق آلمانی کسی را همراه خود ندارد … هیچ مردی را دور و بر خود نمی بیند … او به دعوت شیر زن آذربایجانی، راه کوهستان را پیش گرفته است و به سمت آستارا می رود … در کولاک برف و طوفان بدون راه بلد، مسیر را گم کرده است … نمی داند به کجا می رود ولی می داند لاشخورها در پی اویند و او باید برود! …

▫️ تن میرزا دیگر طاقت آنهمه سرما در کوههای آستارا را نداشت … بر روی برفها افتاده بود … موهای سر و صورتش به کلی یخ زده بود… خون در رگهایش کرخت شده بود… پلکهایش سنگینی می کرد … در حالی که نفس های آخر عمرش را می کشید، شاید به سرنوشت مردمی فکر میکرد که با نهضت جنگل، بارقه ی امیدی در جهت مبارزه با بی عدالتی و استعمار برایشان روشن شده بود ولی اکنون باید باز هم به استبداد تن دهند … شاید در آن دقایق به همسرش فکر می کرد ، به آخرین جملات او: « من پیشنهاد طلاق تو را نمی پذیرم میرزا! …عهد خود با تو را تا لب گور ادامه خواهم داد»… شاید به دوست متین، مظلوم و با وفای خودش #دکتر_حشمت نیز فکر می کرد، که چگونه دولتی ها به او امان دادند و سپس او را به چوبه دار سپردند! … و شاید هم به اشتباهات خودش فکر می کرد که به افراد فرصت طلب این امکان را داد که در ارکان فرماندهی نهضت نفوذ کنند و نهضت را به شکست بکشانند.. احسان الله خان، حیدرخان عموآوغلی، مدیوانی و  خالو قربان!

▪️او در همین افکار است که صدای مردی را بر بالای جسم خود احساس می کند: «می توانی چیزی بخوری؟» و میرزا با سر اشاره کرد: «بله»!… میرزا هنوز زنده است… نه آنقدر که بتواند سنجد ها را بجود!

نهضت جنگل ـ خالو قربان
خالو قربان

▫️دستان رضا وقتی سر یخ زده میرزا را می برید عرق کرده بود؛ گوشت یخ زده بریدنش سخت است! … سر را داخل خورجین انداخت و به تاخت خود را به «خالو قربان» رساند.

▪️خالو قربان نگاهی به سر فرمانده انداخت، به چشمهای باز و یخ زده میرزا خیره شد! … چشمانی که شاید تا دیروز شهامت نگاه کردن به آنها را نداشت …او اینبار در آن چشمان، خود را می بیند که مدالهای افتخار بر سینه اش می درخشد!

▫️ رضاخان میرپنج در مقابل سر میرزا، درجه سرهنگی و لقب #سردار_ظفر را جلوی پای قربان انداخت! … دیری نگذشت که سرهنگ به دستور رضا برای سرکوبی قیام به  مهاباد اعزام شد … رضا از او خواسته بود تا بتواند سر بریده  سمکو شکاک را نیز برایش پیشکش کند! …

▪️دشمن در مقابل سپاه خالو قربان صف آرایی کرده بود، ولی ناگهان خالو قربان صدای تیری از پشت سرش شنید… صدا، صدای اسلحه دوست قدیمی اش  کریم بود!… سوزش دردناکی در سینه خود احساس کرد … خون، تمامی مدال های هنوز براق روی سینه اش را پوشانده بود … بی اختیار این فکر از سرش گذشت که از بریدن سر میرزا تا اکنون فقط یک سال گذشته است! …

▫️سر خالو قربان در میدان مهاباد بازیچه بچه ها شده بود … اینگونه بود که اوسنه خالو قربان، مرد ساده و بیسوادی که خیال می کرد، می شود از تقدیر  آه مظلوم گریخت و یک شبه سردا ظفر شد به پایان رسید!

▪️خبر که به تهران رسید رضا بر پای منقل نشسته بود، دودی فرو برد و گفت:
«این هم عاقبت کسی که خیال میکرد با داشتن درجه و لقب، می شود جنگاور و فاتح بزرگی شد!»… لبخندی زد و دود را بیرون فرستاد!

◾️پی نوشت: ــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺پ.ن۱: یازده آذر ماه سالروز شهادت میرزا یونس معروف به  میرزا کوچک خان جنگلی در سال ۱۳۰۰ شمسی و پایان نهضت جنگل است!… شخصیتی که میخواست پایه گذار نهضتی شود که بر ضد استبداد داخلی و استعمار خارجی مبارزه کند، اما ساده انديشی در اعتماد به انقلاب شوروی و عدم پایبندی دولت شوروی بر موافقتنامه ای که با میرزا نوشته بود، دسیسه و توطئه چینی انگلیس، ایجاد تفرقه، اختلاف و انشعاب در میان رهبریت جنگل و تنها گذاشتن میرزا به خاطر ترس از تهدیدها و یا دلبستگی به تطمیع ها موجب شکست نهضت جنگل شد!

🔺پ.ن۲: #خالو_قربان_هرسینی از کُردهای استان کرمانشاه، از جمله افرادی که در کنار میرزا جنگید و آنچنان نفوذ و قدرتی پیدا کرد که فرماندهی بخش زیادی از نیروهای جنگل را در اختیار داشت، ولی در پایان به نهضت خیانت کرد… کسی که شاید بتوان او را یکی از عوامل اصلی شکست نهضت دانست…

#یادداشت #دست_نوشته
#داستان_کوتاه

@sh_showghi_ir کانال تلگرامی

کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سید هاشم شوقی است.