حواسم به بزرگ شدن پدر و مادرم نبود!

شب تا صبح بیدار بودم و گریه میکردم و او بالای سرم بیدار بود …
چند سالی گذشت و بزرگتر شدم؛

از خواب بیدار که می شدم، غرزدن هایم شروع میشد: من چایی میخوام، با نبات، نبات زعفرونی … وای چقد دیر میاری … من اصلا چایی نمیخوام!

و چند سالی گذشت و من بزرگتر شدم؛…
صبحونه نمیخوام، من امروز مدرسه نمیرم ، اصلا مریضم ، حوصله ندارم…

و من داشتم بزرگتر می شدم؛ …
کسی حتی جرأت نداشت پتو رو از رو سرم بکشه اونور، چون من خوابم می اومد!

و من با سرعت تمام داشتم سالهای عمرم رو پشت سر می گذاشتم، …
به جای سلام و صبح به خیر ، اول از همه گوشی رو برمی داشتم، باید چک میکردم  ببینم دیشب رفقا تو گروه های مجازی چی گفتن …

یک روز صبح من از خواب بیدار شدم، ولی خبر رسید که او از خواب بیدار نشده!!!

تو کل این سالها، من اصلا حواسم نبود همین طور که من دارم بزرگ میشم، پدر و مادرمم دارن بزرگ میشن، نه! منظورم اینه که دارن پیر میشن …

حواسم نبود دکمه یقه پیراهن پدرم اگه بازه، چون دیگه دستش قدرت بستن حتی دکمه ها رو هم نداره…
هیچ وقت حواسم نبود وقتی به مادرم غر می زدم که زودتر بیا سوار ماشین شو، اونم دوست داشت زودتر بیاد، ولی نمیتونست!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
۱٫ حواسمون رو بیشتر جمع کنیم، همه روزا اینطوری نیست که فردایی داشته باشن!

کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سید هاشم شوقی است.